سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

زنگ آفرینش

 

صبح یک روز نو بهاری بود                                                                      

روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز        

جمع بودند دورهم خوش حال

 

بچه ها گرم گفت و گو بودند                    

باهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست     

باز انگار زنگ انشا بود

 

تا معلم ز گرد راه رسید

گفت با چهره ای پر از خنده:

باز موضوع تازه ای داریم

«آرزوی شما در آینده»

 

شبنم از روی گل برخاست

گفت: می خواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم

ابرباشم، دوباره آب شوم

 

دانه آرام بر زمین غلتید

رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت:باغی بزرگ خواهم شد

تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

غنچه هم گفت: گرچه دل تنگم

مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ   

گرم راز و نیاز خواهم شد

 

جوجه گنجشک گفت: می خواهم

فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم

در دل آسمان رها باشم

 

جوجه کوچک پرستو گفت:         

کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور گوچ کنم 

باز پیغمبر بهار شوم

 

جوجه های کبوتران گفتند:         

کاش می شد کنار هم باشیم

توی گلدسته های یک گنبد         

روز و شب زائر حرم باشم

 

زنگ تفریح را که زدند    

باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه ها به سویی رفت

و معلم دوباره تنها شد

 

با خودش زیر لب چنین می گفت

آرزوهایتان چه رنگین است!

کاش روزی به کام خود برسید      

بچه ها، آرزوی من این است!